خلاصه داستان رمان مسافر مهتاب:
وحید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت: -داره می آد.
سعید که از آیینه بغل به عقب نگاه می کرد گفت: -چقدر هم ناز داره.
وحید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: -مزه اش به همین نازشه.
دختر قدمی به طرف اتومبیل آنها که گوشه خیابان پارک شده بود،برمی داشت لحظه ای می ایستاد و دوباره قدمی دیگر برمی داشت.
سعید گفت: -فقط دو قدم دیگه.
و چشمان هر دو درخشید.دختر به کنار ماشین رسیده بود که سعید گفت: -آماده.
وحید دنده را جا زد.دست دختر به طرف دستگیره رفت.سعید تقریبا فریاد زد: -حالا..
و پای وحید پدال گاز را فشرد.ماشین با صدای قیژی از جا کنده شد و صدای شلیک خنده سعید و وحید در اتومبیل پیچید.سعید گفت: -هنوزم دستش رو هواست…
وحید به یک فرعی پیچید.ماشین را کنار کشید و ایستاد.سرش را روی فرمان گذاشت.شانه هایش از شدت خنده می لرزید.سعید،چشمش را با پشت دست پاک کرد و گفت: -خدای من!قیافه اش دیدنی بود.
و دستش را بالا آورد و انگار که می خواهد دستگیره را بگیرد،به طرف جلو حرکت داد.وحید گفت: -قیژ.
و سعید با حالت مسخره ای،صدایش را نازک کرد و گفت: -احمق،بی شعور،بی لیاقت.
و دوباره به خنده افتادند.وحید نفس عمیقی کشید و در حالی که به سعید خیره شده بود گفت: -بریم؟!
سعید به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت: بریم
حجم: ۱۹۱ کیلوبایت
دانلود با لینک مستقیم و فرمت jar
نظرات شما عزیزان: